فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذیرفت.
او
را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته
بودند. همه گرسنه، ناامید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ می
رسید ولی دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوی آن ها بود، بطوری که نمی
توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشقهای دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند.
آن مرد گفت: نمی فهمم؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه در اتاق دیگر بدبخت هستند، باآنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند.
هر کس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد
روزی
مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده
بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه
نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را
برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و
آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد
که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار
را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن
چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط
نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور
هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم
خداوندا : برای همسایه که نان مرا ربود، نان !! برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی !! برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش !! و برای خویشتن خویش ، آگاهی و عشق می طلبم.
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود .
الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشتبام خانه
یک
روز ملانصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را
بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشتبام ببرد. الاغ هم بهسختی از پله ها
بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بهطرف
پایین هدایت کرد.
ملا نمیدانست که خر از پله بالا میرود، ولی
بههیچوجه از پله پایین نمیآید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیامد.
ملا
الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد
روی پشتبام بالا و پایین میپرد. وقتیکه دوباره به پشتبام رفت،
میخواست الاغ را آرام کند که دید الاغ بههیچوجه آرام نمیشود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملانصرالدین با خود گفت:
لعنت بر من که نمیدانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب میکند و هم خودش را از بین میبرد.
هفته پیش پس از مدتها رفتم روستا، زادگاهم، میعادگاه ظهورم، جایی که آدم شدم، ولی تا به حال به انسانیتم نرسیدم.
پدر خسته ازکار ولی خوشحال از آمدنم. دخترم را که دید انگار جوان شد. مادرم با چشمهای همیشه منتظرش انتظار دیدنم ار داشت.
اما من همچنان بیهوده و بی ...
سالها بود به باغ به معنای روستاییش نرفته بودم. به معنای کار، تلاش، عرق ریختن، امیدواری کشیدن، افسوس خوردن بر زحمتی که می کشی و در دست بی کفایت دولتها خوار و بی ارزش می شوی.
به درخت می نگری، با شکوه از باری که بر دوش می کشد. و تو نمی توانی با سربلندی میوه هایش را به بازار سراسر آشفته محصولات چینی ...
به آفتاب که تا مغز استخوانت را می سوزاند و به نوید می دهد که لحظه ای غفلت میوه های رسیده را نقش بر زمین می کند و تو به این می اندیشی که باری که ازو میگیری حتی به قیمت جعبه اش در بازار نمی خرند.
به یاد دوستی می افتی که گوجه را کیلویی 300تومان می خرید و تو 3000تومان.
به یاد بازاری می افتی که پرتغال مصری را در فصل پر میوه کشورت کیلویی 700تومان می خری و زردآلوی فصل ایرانی را کیلویی 300تومان.
نمی توانی فکر کنی که اینجا مصر است یا ایران؟ اینجا چین است که گلابی سفید خوش چهره بی مزه چینی را به قیمت گوجه جلو خانه برادرت بخری و ... قابیل کجاست و هابیل کیست.
بر می گردم به باغ، به روستا، انگار کودکی 7ساله ام که غصه نماز سر وقت و وام پرداخت نشده و حقوق عقب افتاده ام را نمیخورم. در میان انبوه درختان و علفهای تا قد آدم رسیده باغ می دوم و به دنبال لحظه های ایام قدیم می گردم. کاش کودکی ام دوباره تکرار میشد. البته کودکی قبل از فاجعه جنگی که میان دو جبهه برادری به وجود آمد. و تنها نتیجه اش ذهن آشفته نسل من بود که
دنیای زیبای کودکی. دنیای کنار رودخانه، دنیای لوشی(معادل گوجه سبز شهری ها) خوری و روی علفهای باغ حاجی سرسره بازی کردن.
خدا رحمت کنه پدر بزرگ را می گفت: به کردارمان نکن به گفتارمان بکن! راستی یادم رفت بگویم بیچاره آخوند بود.