بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق، تر است
و عشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
و عشق...
تنها عشق تورا به گرمی یک سیب می کند مأنوس
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
حیات غفلت رنگین یک دقیقه «حوا»ست
آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش، خود را در ما فکن، باشد که فردا گیرد
هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما.
در شب تردید من برگ نگاه!
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا خاک فراموشی کجا.
وتو تنها ترین «من» بودی.
و تو نزدیک ترین «من» بودی.
و تو رساترین «من» بودی، ای «من» سحرگاهی، پنجره ای بر خیرگی
دنیاها سرانگیز
دستانت را می گشایی، گره تاریکی می گشاید.
لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد.
می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
تو نیستی، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخواناست.
کنار تو تنهاتر شده ام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند من تورا.
تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است
موج تو اقلیم مرا گرفت
تورا یافتم، آسمانها را پی بردم.
تورا یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ که به آهنگ وزشهایت نلرزد.
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی.
«من» بود و «تو»یی
نماز و محرابی.
سهرا ب سپهری