گلپونه های وحشی

یادها و خاطره ها

گلپونه های وحشی

یادها و خاطره ها

رنج دانستن یا لذت ندانستن!

* * *
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
٬
و پاهامان ورم می کرد و می خاری
د ٬
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود
٬
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : « باید رفت »
و ما با خستگی گفتیم : « لعنت بیش بادا
گوشمان را
... چشممان را نیز ٬ باید رفت »
و رفتیم و خزان رفتیم
و تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ٬ بالا رفت ٬ آنگه خواند :
« کسی راز مرا داند
                    که از این رو به آن رویم بگرداند . »
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
* * *
هلا٬ یک... دو... سه... دیگر بار
هلا
٬ یک ٬ دو ٬ سه ٬ دیگر بار .
عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا٬ یک٬ دو٬ سه٬ زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬
ز شوق و شور مالامال.
* * *
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بی تاب  
لبش را با زبان
، تر کرد ... ما نیز آنچنان کردیم ...
و ساکت ماند
...
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند
٬ خیره ماند ٬ پنداری زبانش مُرد ...!
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:
« بخوان! » او همچنان خاموش.
« برای ما بخوان ! » خیره به ما ساکت نگا می کرد
.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد٬
نشاندیمش.
به دست ما و خویش لعنت کرد.
« چه خواندی
٬ هان؟ »
مکید آب دهانش را و گفت
آرام :
« نوشته بود
همان٬
کسی راز مرا داند٬
که از این رو به آن رویم بگرداند. »
* * *
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
...

"کتیبه"ای از "از این اوستا"ی اخوان

فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر٬
همه با یکدگر پیوسته٬ لیک از پای .... و با زنجیر .
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ٬ لیک تا آنجا که رخصت بود ... تا زنجیر
* * *
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان٬
و یا آوایی از جایی ٬ کجا ؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت :
                   « فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری
                      بر او رازی نوشته است٬ هر کس طاق ... هر کس جفت ... »
چنین می گفت چندین بار
صدا؛ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
می خفت ...
و ما چیزی نمی گفتیم ،
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتبم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد