گلپونه های وحشی

یادها و خاطره ها

گلپونه های وحشی

یادها و خاطره ها

تنها نگرانی پس از 15سالگی

تنها نگرانی پس از 15سالگی

تنها نگرانی ام پس از 15 سالگی ترس از مذهب بود. چرا می گویم بود؟ باید از فعل است استفاده کنم. هنوز نگرانم. این که نمازم را نتوانستم سر وقت بخوانم. امروز بدون غسل از خانه بیرون آمدم. هفته پیش بدون وضو به مسجد رفتم. آب نبود نتوانستن طهارت کنم. به قرآن دست زدم در حالی که شک داشتم وضو دارم یا نه؟ در خیابان راه می رفتم ناگهان چشمم به دختر جوانی افتاد نمی دانم باید غسل کنم یا توبه؟ از پنجره به به بچه های توی کوچه نگاه می کردم< ناگهان چشمم به حیاط همسایه افتاد و .. باید استغفار کنم! تمام نماز و روزه هایم از بین رفت.

ماه رمضان امسال دچار غفلت شدم. سیستم گوارشم به هم ریخته به تجویز پزشک نتوانستم روزه بگیرم. آیا می توانم جبران کنم؟ کفاره اش چقدر می شود. آیا با پرداخت نقدی جبران مشود. به کدام روحانی باید بدهم؟ چه کسی می تواند ندامت مرا پیش خدا برساند؟ نانم را چگونه حلال کنم؟ چه کنم در عذاب آخرت نسوزم؟

اینها تمام دغدغه های من پس از پانزده سالگی است. و البته اضافه بر آن تقصیراتی که قبل از پانزده سالگی ام داشته ام. نمی دانم قانون عطف به ماسبق می شود یا نه؟ چه می گویم استغفرالله! مگر شرع و دین مققرات اداری است؟ یا بخشنامه اداره کل؟ این قانونی است که دفترخانه الهی مکتوب شده است. نسل به نسل گشته تا به من رسیده!

انگار فراموش کرده ای همین 17 یا 18 سال پیش بود که پدر بزرگم فوت کرد! در دوران زندگی اش هر روز از صدای صوت قرآنش از خواب بیدار می شدم. هر روز قرآن را با صدای بلند تلاوت می کرد. صبحانه می خورد دعا می خواند. سوار خرش راهی می شد. در راه زیر لب دعا زمزمه می کرد.یک شاخه از درخت بید سر رودخانه می کند و به ازای هر برگ یک سبحان الله می گفت و برگ بر مسیر باغ فرش بر زمین می شد. به باغ که می رسید عبایش را به درخت می آویخت و زمین را بیل می زد. و خدا را کر می کرد. صدای اذان را که می شنید خودش را به مسجد می رساند. نماز را به جماعت می خواند. چای مسجد را می خورد. سوار خرش می شد به خانه می آمد ناهارش را می خورد و دوباره راهی باغ می شد. ساعت 4 عصر منادی مسجد پدربزرگ را از کار باز می داشت. به مسجد می رفت چای می خورد روضه گوش می کرد. قر آن می خواند. موعظه می کرد. دعا می نوشت. تلسم می شکست و .. نماز مغرب و عشا را می خواند چای مسجد را می خورد. به خانه می آمد. گاهی هم شام نذری میهمان مسجد و حسینیه بود. ده ما یک مسجد جامع 4 تا مسجد محلی 5 تا حسینیه 4 تا هیات بزرگ عزاداری و 2 تا مدرسه و یک دکه به عنوان کتابخانه دارد. در کتابخانه هر کتاب مذهبی که بخواهی هست. آخر ده ما 7هزار نفر جمعیت دارد.

آن وقت من نگران اینم که کی نماز خواندم؟ کی غسل کردم؟ کدام غسل را اول انجام دادم. چرا طهارت ندارم. چرا از 17 رکعت نماز یومیه ام دو وعده اش را نخواندمشاید هم زیاد خواندم درست یادم نیست. دیروز نماز صبح را اول وقت خواندم وقتی خواستم بخوابم اذان گفتند. نماز ظهر و عصر را با تاخیر خواندم. خورشید غروبی نماز قضا نشده ظهر و عصر را خواندم. آخر شب یادم نبود نماز ظهر و عصر را دوباره خواندم یا مغرب و عشا را اول وقت؟ هر چه بود خوابم برد.

خوش به روز پدربزرگ روزی 17 رکعت نماز می خواند.صبح چند رکعت مستحبی می خواند. بعد از نماز ظهر برای فلان کس که مرد ولی برای آخرتش توشه ای نداشت چند رکعت نماز و چند آیه قرآن می خواند. عصر برای فلان کسک قرآن میخواند و صلوات می فرستاد. شب برای فلانی دعای فرج می خواند. ماهی چند روز روزه برای خلقی دیگر می گرفت.یادش به خیر روزی که مرد هرچه داشت وقف مسجد تاز بنای ده کرد و سفارش به بنای نیمه کاره مسجد داشت.

پدربزرگ نه غصه نان داشت نه دین؟ نه از بداخلاقی جامعه می ترسید و نه نگران تصمیمات حکومتها بود. نماز می خواند. دعا می خواند. زیارت می خواند. روزه می گرفت. خمس می داد. ذکات می داد و از سیاست هیچ نمی گفت.عاشق قصص الانبیا بود. نوار کافی گوش می کرد و پای منبر فلسفی می نشست. می گفت همین کافی بود که چند بار با امام زمان ملاقات داشته! آرزو داشت روزی بتواند به پابوس او برود.ولی من از این نیک مرد چیزهای دیگری شنیدم. که نمی توانم باور کنم. ولی نمی توانم باور نکنم.

به کسوت طلبگی عشق می ورزید. و همیشه از پدر بزرگ دیگرم حرف می زد. من که ندیده بودمش ولی قصه های زیادی درباره اش می گویند. اهل سفر بوده درس دین را در قم تمام کرده بود. نجف را چند بار رفته. به زیارت کربلا هم رسیده. کعبه را چندین بار سیاحت کرده. می گویند حاج شیخ کربلایی بوده. اهل ده هم از او به عنوان خیٍّرالامور یاد می کنند.آب لوله کشی. موتور برق. جاده شوسه. رادیو و بلندگویی که همه اخبار جنگ جهانی را بشنود. عجبا که عمرش را قبل از اینکه نطفه من تشکیل شود تقدیم به خلق کرد. آن وقت من گیر نماز یومیه ام هستم. نمی دانم زمانی که نوجوان بودم ریشم را تراشیدم عمل حلال کردم یا حرام؟ از دبستان که به خانه آمدم در راه دختر همسایه را بدون روسری دیدم. چشمم پاک مانده یا ناپاک. روضه خان مسجد داشت با پدرم صحبت می کرد اول به پدرم سلام کردم بعد به آقا! آقا به من اخم کرد. نمی دانم شک دارم. درهای بهشت را بر خودم بستم. اگر از اول محرم تا آخر صفر بست بنشینم و سیاه پوش زاری کنم. می توانم رضایت الهی را جلب کنم یا نه؟ شنیده ام اگر 40 روز و 40 شب نماز بخوانم و هر روز قبل از اذان صبح کوچه حاج ملا علی را آب و جارو کنم حتما روز چهل و یکم می توانم امام زمان رو ببینم تا تمام آرزوهایم را برآورده کند. کاش کوچه حاج ملا علی وجود نداشت!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد