هفته پیش پس از مدتها رفتم روستا، زادگاهم، میعادگاه ظهورم، جایی که آدم شدم، ولی تا به حال به انسانیتم نرسیدم.
پدر خسته ازکار ولی خوشحال از آمدنم. دخترم را که دید انگار جوان شد. مادرم با چشمهای همیشه منتظرش انتظار دیدنم ار داشت.
اما من همچنان بیهوده و بی ...
سالها بود به باغ به معنای روستاییش نرفته بودم. به معنای کار، تلاش، عرق ریختن، امیدواری کشیدن، افسوس خوردن بر زحمتی که می کشی و در دست بی کفایت دولتها خوار و بی ارزش می شوی.
به درخت می نگری، با شکوه از باری که بر دوش می کشد. و تو نمی توانی با سربلندی میوه هایش را به بازار سراسر آشفته محصولات چینی ...
به آفتاب که تا مغز استخوانت را می سوزاند و به نوید می دهد که لحظه ای غفلت میوه های رسیده را نقش بر زمین می کند و تو به این می اندیشی که باری که ازو میگیری حتی به قیمت جعبه اش در بازار نمی خرند.
به یاد دوستی می افتی که گوجه را کیلویی 300تومان می خرید و تو 3000تومان.
به یاد بازاری می افتی که پرتغال مصری را در فصل پر میوه کشورت کیلویی 700تومان می خری و زردآلوی فصل ایرانی را کیلویی 300تومان.
نمی توانی فکر کنی که اینجا مصر است یا ایران؟ اینجا چین است که گلابی سفید خوش چهره بی مزه چینی را به قیمت گوجه جلو خانه برادرت بخری و ... قابیل کجاست و هابیل کیست.
بر می گردم به باغ، به روستا، انگار کودکی 7ساله ام که غصه نماز سر وقت و وام پرداخت نشده و حقوق عقب افتاده ام را نمیخورم. در میان انبوه درختان و علفهای تا قد آدم رسیده باغ می دوم و به دنبال لحظه های ایام قدیم می گردم. کاش کودکی ام دوباره تکرار میشد. البته کودکی قبل از فاجعه جنگی که میان دو جبهه برادری به وجود آمد. و تنها نتیجه اش ذهن آشفته نسل من بود که
دنیای زیبای کودکی. دنیای کنار رودخانه، دنیای لوشی(معادل گوجه سبز شهری ها) خوری و روی علفهای باغ حاجی سرسره بازی کردن.
خدا رحمت کنه پدر بزرگ را می گفت: به کردارمان نکن به گفتارمان بکن! راستی یادم رفت بگویم بیچاره آخوند بود.